RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حصار تیرگی

ساعت ها در تاخیر آمدنت گم می شود

فراق,

پا در کفش نیامدنت میگذارد

کودک لحظه ها که بزرگ شود

تو همم دورتر می شوی ...

کاش ساعت ها می خوابیدند

تا کسی نمی فهمید

نیامدنت این همه دور شد ...



+نوشته شده در چهارشنبه 88 خرداد 27 ساعت 4:16 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

کوچه های که میگذشت

_فرازی ناامن

ودستهایی که در گلوگاه چادر میلرزید ...

چقدر دوستت میداشتم وقتی

مردانه در سکوت بیست وچند سالگی ام گام بر میداشتی...



+نوشته شده در چهارشنبه 88 خرداد 27 ساعت 4:15 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

و بی گمان من نیز

در حاشیه ((صبحی)) سرد تمام خواهم شد

... لباسهای سیاهتان را در آورید

هنوز زندگی در شما جریان دارد ...



+نوشته شده در چهارشنبه 88 خرداد 27 ساعت 4:13 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

سلام

میدانم حالت چگونه است و حتی از این راه دور آرامشت را احساس میکنم. میگویم تا بدانی نبودنت بی رحمانه احساس میشود و حقیقت تلخ رفتنت در گوش لحظه هایم تکرار . رفته ای و من مانده ام با یک دنیا سوال بی جواب و اعتمادی که در کشاکش اتمام است. من مانده ام با یک بغل گل های سرخ و خاطراتی که آرام میمیرند.تو نمیدانی و نمیپرسی که روزهایم چگونه میگذرند و کابوس های شبانه ام را چه کسی همدم میشود .تو نمیدانی که هنوز گاهی لابه لای خواب های آشفته ام عطر سیب را حس میکنم و لا به لای این سطر ها تو را استشمام ...



+نوشته شده در چهارشنبه 88 خرداد 27 ساعت 4:1 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

امشب تمام میشوم

و آن مرد

که مرا

در سیاهی بی اعتمادیش بدارآویخت

آیا

تمام اشک هایش را

به خاک می بخشد ؟

آن مرد" align=left>

+نوشته شده در جمعه 88 فروردین 28 ساعت 4:40 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

<   <<   6   7   8   9   10      >