RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حصار تیرگی

برای به هم ریختن من

دستهایت چقدر خالیست

انگار چشمهای سوخته ات سر آغاز همه ویرانی هاست ...

نمی گویم بمان

اما برای از یاد بردنت

فرصتی برای من کنار بگذار

... من آهسته به تو دل  بستم

بگذار آهسته نیز

از یاد بردنت را دیوانه شوم

...دیگر برای از دست ندادن تو

توان لازم نیست

تو اگر بخواهی می مانی

و من دست هایم را برای آمدنت خسته نمی کنم

تو اگر بخواهی

چشمهایم از خیسی سرد اینهمه گره های کور نم ترسد

تو اگر بخواهی می مانی

حتی اگر قلب من پر شده باشد

اصلا تو خود دل میشوی

جایگاه همه بودنها و نبودنها ...

... اگر بخواهی !

چقدر آرام، خشن میشوی

بی آنکه من دستهایم را بو کرده باشم

 محکوم خواهم شد

و من از حوصله ی تو سر می روم ...

تو بزرگ تر از آنی

که کوچکی های مرا گذشت کنی

بگذار در خود بمانم

من توان بالیدن ندارم

مرا ببخش

من بلد نشدم ((تو)) بشوم ... 



+نوشته شده در شنبه 87 آذر 2 ساعت 8:21 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

اکنون به کجا روم و کجا آوارگی کنم

وقتیکه همه جاده ها بخانه تو باز میرسند.

خاموشی اشتیاقم در کدامین دوردستهاست.

وقتی یکایک دورها و نزدیکهای جاودانه از آن تواند.

آنزمان که از هم جدا گشتیم بر آن شدم در روز های گذران ترا از یاد برم.

اما چگونه میدانستم که در برابر وزش باد تنها آتش های بی شعله خاموش میشوند .

چگونه میدانستم که از دورادور تنها صدای جذاب توست که مرا باز میخواند.

و قلب اسیر من، اسیر صدای تو بار دیگر راه خانه ی تورا جستجو خواهد کرد..... 



+نوشته شده در سه شنبه 87 آبان 14 ساعت 12:48 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

در این یلدای تاریک ، در این یلدای هراس انگیز و بی فردا !!

کسی چه می داند جز من و باران که غوغا می کند بر آشفتگی کوچه ، کسی چه می داند که زن روسپی همسایه ناگریز است از فقر ، که چنین تن داده که به اکراه در میان ناشور تا سحر بیدار است و هوای عرق آلود تن نامردان تا سپیده می دهد آزارش  و کسی چشم ندارد به محبت بر او ، که چنین بدکارست ؛ بر چنین بدکاره راه خوبی ها زنجیر است .

و چراق خانه روشنای نیست بر او میتابد ، تیرگی ها را مشت مشت به او می راند و من از پنجره ی خاموشم دیدم که چگونه دختری زیبا بود و چگونه دل داد به خرابی و به این ذلت ها

و من از پنجره خاموشم دیدم که چه بدکاره شد ، که چه بدکاره ماند ، و چه بد کاره مرد ،

و زن روسپپی همسایه از فصد جان سپرد !!!!

و مرا دید این پنجره ی خاموشم که ز شرم انسان بودنم ناله ها سر دادم،

من نم دانستم راز آن تیغی که نیمه شب او را برد من فقط فهمیدم که زمانی آسود او از این تاریکی تا به آن تاریکی ...



+نوشته شده در سه شنبه 87 آبان 14 ساعت 12:17 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

امشب تمام می شوم

و آ ن مرد

که مرا

در سیاهی بی اعتمادیش

به دار آویخت

 آیا

تمام اشک هایش را

به خاک می بخشد ؟؟؟؟ 



+نوشته شده در سه شنبه 87 آبان 14 ساعت 10:21 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

<   <<   6   7   8   9   10