RSS " />
ساعت ها در تاخیر آمدنت گم می شود فراق, پا در کفش نیامدنت میگذارد کودک لحظه ها که بزرگ شود تو همم دورتر می شوی ... کاش ساعت ها می خوابیدند تا کسی نمی فهمید نیامدنت این همه دور شد ...
کوچه های که میگذشت _فرازی ناامن ودستهایی که در گلوگاه چادر میلرزید ... چقدر دوستت میداشتم وقتی مردانه در سکوت بیست وچند سالگی ام گام بر میداشتی...
و بی گمان من نیز در حاشیه ((صبحی)) سرد تمام خواهم شد ... لباسهای سیاهتان را در آورید هنوز زندگی در شما جریان دارد ...
سلام میدانم حالت چگونه است و حتی از این راه دور آرامشت را احساس میکنم. میگویم تا بدانی نبودنت بی رحمانه احساس میشود و حقیقت تلخ رفتنت در گوش لحظه هایم تکرار . رفته ای و من مانده ام با یک دنیا سوال بی جواب و اعتمادی که در کشاکش اتمام است. من مانده ام با یک بغل گل های سرخ و خاطراتی که آرام میمیرند.تو نمیدانی و نمیپرسی که روزهایم چگونه میگذرند و کابوس های شبانه ام را چه کسی همدم میشود .تو نمیدانی که هنوز گاهی لابه لای خواب های آشفته ام عطر سیب را حس میکنم و لا به لای این سطر ها تو را استشمام ... |
درباره وبلاگ
خانه
|