RSS " />
تو مثل روزگار شدی , یه روز خوبی , یه روز بدی !!
فردا ها پاشنه ی در امروزم را در آورد ه اند من که از میزبانی امروز خسته ام فردا را چه کنم ؟؟
می نویسم برای پرچین خیالت که به آهستگی در هم شکست ، می نویسم که چه آرام و آهسته اهسته قدم به تنهایی شهر دلت گذاشتم و تو چه سخاوتمندانه پذیرفتی گفته ای بار سفر را از شهر دلم بسته ای و من هنوز نرفته عطر تنت را تمنا می کنم بمان و بدان همیشه حضورت گرم و خیالت شیرین ونبودنت غریبانه احساس می شود .. هنوز خاطره ی دیروزت خشک نشده بگو کجا می روی امروز تا بی فردایم کنی . . .
تو ای عزیز سفر کرده به شهر رویاها، بگو خاطراتم را کجا به باد سپردی و نگاهم را چگونه از یاد برده ای ؟؟؟
هنوز باورم نمشود که در میان دست های تو مچاله میشوم خنده های تو طعم تلخ می دهد حس گنگ تازه ای در خیال رخوتت دویده است کاشکی دلم برای تو نمی تپید تو نخواستی ! همیشه این چنین تمام میشود یکی برنده است دیگری برای باخت منتظر ! |
درباره وبلاگ
خانه
|