RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حصار تیرگی

ساعت ها در تاخیر آمدنت گم می شود

فراق ،

پا در کفش نیامدنت می گذارد

کودک لحظه ها که بزرگ شود

 تو هم دورتر می شوی  ...

کاش ساعت ها می خوابیدند

تا کسی نمی فهمید

نیامدنت اینهمه دور شد ...





+نوشته شده در جمعه 89 اردیبهشت 31 ساعت 10:2 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

  
  
قربانی سر به راه مطیع
   
   زن !

 در تهوع خود می پیچم

و هزاران مرگ در من می جو شد

و حبس می شوم

در حصار ساعت هایی که نواخته نمی شوند

رام تازیانه زنانگی

در بی حوصلگی تاریخ گم خواهم شد ...


+نوشته شده در چهارشنبه 89 اردیبهشت 22 ساعت 11:18 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()


حالا که قفس سهم من است

به ارتفاع مغموم میله ها تن می دهم

و به بودنی چنین ، رضایت !

...گاهی همین خودم دلم را می زند

و درد نفس کشیدن می پیچاند مرا به خود ...

سال هاست یک جسم غریب به انضمام یک روح فرسوده

و سایه هایی که گاه به گاه می نوازد مرا

به ریشه های این (( وجود )) نا بجا گره خورده اند و می کشانند مرا

... من به سمت بودنی پوچ کشیده می شوم

و کفش هایم هیچ اثری از خود نمی گذارد ؛

هویتی پر عفونت که تمامیتم را می بلعد

ومن سر گذشت معصوم یک ویران شدنم

نمی دانم چند سال حصار و چند وعده وحشت برایم بریده اند

اما من به همین چهار گوشه ی خالی از نگاه حریصانه مردم ، قناعت می کنم

...دست هایم را بر می دارم

و به نا توانی چشمها می مالم

هنوز بیست و ... چند خزان بیشتر نگذشته است اما

نمی دانم

تا تمام شدنم

چند مرگ فاصله است ؟؟؟


+نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 13 ساعت 5:45 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

هنوز هم شب ها در خاطره ها پرسه میزنم و یاد تو را در تمام کوچه پس کوچه های این شهر بی عاطفه یدک می کشم ، باران می بارد و من تو را تکرار می کنم یک بار دو بار...
اما تو...
اما تو هنوز هم باران را که می بینی یاد من ...
یاد قرارمان در تزلزل افکارت رمیده میشود؟
یا در ازای این عصیان شتاب زده از من درگذری؟
تو می روی،
می روی، دور می شوی، از من دور می شوی و من حقیرانه به دنبال تو خاطره هایمان را از زیر ردپای تو برمی دارم، بوسه میزنم و با اشک غسل می دهم ، تو لگد مالشان می کنی و من تطهیر میدهم.
کاش آن روزها که هیچ نبودی برایت تجدید می شد.
باری ! باری !
تو در من هیچ نبودی و به یکباره نطفه کردی و من تو را با خون دل در پیچ و تاب نوشته هایم سرودم و پروراندم و حال بزرگ شدی ، آنقدر بزرگ شدی که سایه ات از بالای سرم رد شد و به اندازه ی بیست و چند سال بر طاق دلم سنگینی می کند.
تو رفتی و با غرورت یک بار ، دو بار ، صد بار مشتاقانه مرا می بازی .
(( مرا بشکن ، مرا از هم بپاش
به عهدی که داشتیم و شکستی قسم آنقدر از تو مستم که نفهمم با من چه کرده ای ))


+نوشته شده در شنبه 89 اردیبهشت 4 ساعت 4:23 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

بانو تنهایی














سرشار از عطر باران
سیب و انار سرخ را خوب میشناسم
نامم بانوی تنهایی است
بیتا نام دیگر منست

هان
ای پروانه ی عاشق
بدیدنم بیا
گل سرخ نشانی منست



+نوشته شده در یکشنبه 89 فروردین 22 ساعت 8:51 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >