RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حصار تیرگی

هنوز هم شب ها در خاطره ها پرسه میزنم و یاد تو را در تمام کوچه پس کوچه های این شهر بی عاطفه یدک می کشم ، باران می بارد و من تو را تکرار می کنم یک بار دو بار...
اما تو...
اما تو هنوز هم باران را که می بینی یاد من ...
یاد قرارمان در تزلزل افکارت رمیده میشود؟
یا در ازای این عصیان شتاب زده از من درگذری؟
تو می روی،
می روی، دور می شوی، از من دور می شوی و من حقیرانه به دنبال تو خاطره هایمان را از زیر ردپای تو برمی دارم، بوسه میزنم و با اشک غسل می دهم ، تو لگد مالشان می کنی و من تطهیر میدهم.
کاش آن روزها که هیچ نبودی برایت تجدید می شد.
باری ! باری !
تو در من هیچ نبودی و به یکباره نطفه کردی و من تو را با خون دل در پیچ و تاب نوشته هایم سرودم و پروراندم و حال بزرگ شدی ، آنقدر بزرگ شدی که سایه ات از بالای سرم رد شد و به اندازه ی بیست و چند سال بر طاق دلم سنگینی می کند.
تو رفتی و با غرورت یک بار ، دو بار ، صد بار مشتاقانه مرا می بازی .
(( مرا بشکن ، مرا از هم بپاش
به عهدی که داشتیم و شکستی قسم آنقدر از تو مستم که نفهمم با من چه کرده ای ))


+نوشته شده در شنبه 89 اردیبهشت 4 ساعت 4:23 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()