RSS " />
باد که کیسه های اعتمادم تا که بغض سرد آمد امانم فقر چشمت اعتمادی سست پشتم وای از دورتر های پر از ... بی قطره های فقر و کاسه بارش دلواپسی های شدید در مسیر درد تلخی بود ، از ... حیف پا به پای گفته
برای به هم ریختن من دستهایت چقدر خالیست انگار چشمهای سوخته ات سر آغاز همه ویرانی هاست ... نمی گویم بمان اما برای از یاد بردنت فرصتی برای من کنار بگذار ... من آهسته به تو دل بستم بگذار آهسته نیز از یاد بردنت را دیوانه شوم ...دیگر برای از دست ندادن تو توان لازم نیست تو اگر بخواهی می مانی و من دست هایم را برای آمدنت خسته نمی کنم تو اگر بخواهی چشمهایم از خیسی سرد اینهمه گره های کور نم ترسد تو اگر بخواهی می مانی حتی اگر قلب من پر شده باشد اصلا تو خود دل میشوی جایگاه همه بودنها و نبودنها ... ... اگر بخواهی ! چقدر آرام، خشن میشوی بی آنکه من دستهایم را بو کرده باشم محکوم خواهم شد و من از حوصله ی تو سر می روم ... تو بزرگ تر از آنی که کوچکی های مرا گذشت کنی من توان بالیدن ندارم مرا ببخش من بلد نشدم ((تو)) بشوم ...
آنروزها
انگار از بی آسمانی بی رنگ ترین خنده ها می آیی که سراسیمه ستاره بر شانه هایم می کاری گریه کن ، که این هجوم تو را معصومانه به خودت بر می گرداند ... از شیار های خنده مانند لبهایت که بگذریم تو مهربان نیستی ! فقط در چالش منگ این زندگی دستخوش سوء تفاهمی به وسعت بر هم زدن آرامشی شده ای که گریه اش با خنده ی تو بی اثر نمی شود .
مانده تا سبز شوی |
درباره وبلاگ
خانه
|