RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حصار تیرگی

آری ،
به دلم افتاده
می آیی
... از پشت خاطره ها ! ! !



+نوشته شده در یکشنبه 89 فروردین 15 ساعت 8:24 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

در رویش بی رنگ سبزه ها
در ازدحام رشد خار ها
در بی فروغی اینهمه نور
بهار چه می تواند باشد
جز
بهانه ای از سمت احتیاج زمین و اصرار زمان !

                                  * * *
بگذار شکوفه کنم
هر چند ریشه ام را باد ها برده اند
و ((رستن)) خواهش کور کورانه ایست که مدام
دست مرا پیش روزگار دراز می کند ...

                                  * * *
و ناگهان گل می کنی
بی غنچه و
بی پرده ...

                                 * * *
گیاه
 در زمین را می کوبد
و نگاه سبز خورشید
در گودی تمنای زمین ، بهار می کارد ...

                                * * *  
با نیم نگاه سبز تو
بهار در من جوانه می زند
...بگو
نمی خواهی شکوفه کنی ؟؟؟      



+نوشته شده در شنبه 88 اسفند 29 ساعت 12:38 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

تو از مغرب
خسته ی کدام همیشه ای

که تا همیشه های دور
بی مرور خواهی ماند ...
...
ارتفاع صبوری ات کشیده شده است تا جنوبی ترین درد های
کبود
تحملت وسیع
حوصله ات قانع
همدردی ات لنگ
رسوب کرده اندوه در سراشیب خنده ات
می خندی
باز طرح لبخندی بین بغض و بارش وساطت می کند
...
سادگی هایت بوی سرما می دهد

حالا که رنگ زمستانت زدند

بارانی توقعت را ساده کن

اینهمه خسته نشو

مگر ارتفاع رسیدنمان چقدر است؟
می رسیم به گلها
اما
مثل پروانه ها رفتار نکن
بساط تقلبی خنده هایت را جمع کن
مو های پریشانیت را کنار بزن
وبین انگشت های گونه ات
بغض بیست و چند سالگی ات را دود کن
خسته ای ، می دانم
شانه ای می خواهی که بر آمدگی یک عمر هق هقت را گم کند ،
بیا بنشین
نیامدی که یک عمر ناز کنی
به خطای اولت که بیندیشی
با غروب هر گناهی
نذر گندم می دهی
...



+نوشته شده در چهارشنبه 88 اسفند 19 ساعت 11:31 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()


فردا ها پاشنه ی در امروزم را در آورده اند ،
من که از میزبانی امروز خسته ام  ، فردا را چه کنم ؟؟



+نوشته شده در یکشنبه 88 اسفند 16 ساعت 12:7 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()


 

تو آنکس نبودی که من خواستم تو را با خیال خود آراستم

خیالی که شعر مرا رنگ داد به هر واژه ی شعرم آهنگ داد

خیالی که در زلف تو تاب ریخت بر اندام تو نور مهتاب ریخت

خیالی که تا شهر خورشید تاخت ز دستان تو قله ی نور ساخت

خیال منست این که از سینه ای بپرداخت ، تابنده آیینه ای

خیال منست این که چون بتگری تراشید از اندامت مرمری

منم آنکه اندیشه را باختم چو گوهر به پای تو انداختم

تو را همره شاهباز خیال ندانسته بردم به عرش جمال

ز گلها بسی مایه انگیختم به صد رنگ ، طرح تو را ریختم

تو کی بودی آنسان که من گفته ام ؟ منم آن که خس را سمن گفته ام

کجا چشم تو ، جام میخانه هاست ؟ کجا رقص تو ، رقص پروانه هاست؟

به دندان تو ، برق الماس نیست به موی تو ، عطر گل یاس نیست

کجا مرمرین ساق و سیمین تنی ؟ تو فرزند اندیشه های منی

اگر روی تو لطف گلشن گرفت لطافت ز اندیشه ی من گرفت

گر از عیب تو دیده بر دوختم هم از آتش شاعری سوختم

بتی ساختم از تو چون بت پرست کنون آن بت مرمرینم شکست

من از یک عروسک بتی ساختم قماری عجب بود و من باختم



+نوشته شده در سه شنبه 88 بهمن 27 ساعت 12:23 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >