RSS " />
آری ،
در رویش بی رنگ سبزه ها
تو از مغرب
تو آنکس نبودی که من خواستم تو را با خیال خود آراستم خیالی که شعر مرا رنگ داد به هر واژه ی شعرم آهنگ داد خیالی که در زلف تو تاب ریخت بر اندام تو نور مهتاب ریخت خیالی که تا شهر خورشید تاخت ز دستان تو قله ی نور ساخت خیال منست این که از سینه ای بپرداخت ، تابنده آیینه ای خیال منست این که چون بتگری تراشید از اندامت مرمری منم آنکه اندیشه را باختم چو گوهر به پای تو انداختم تو را همره شاهباز خیال ندانسته بردم به عرش جمال ز گلها بسی مایه انگیختم به صد رنگ ، طرح تو را ریختم تو کی بودی آنسان که من گفته ام ؟ منم آن که خس را سمن گفته ام کجا چشم تو ، جام میخانه هاست ؟ کجا رقص تو ، رقص پروانه هاست؟ به دندان تو ، برق الماس نیست به موی تو ، عطر گل یاس نیست کجا مرمرین ساق و سیمین تنی ؟ تو فرزند اندیشه های منی اگر روی تو لطف گلشن گرفت لطافت ز اندیشه ی من گرفت گر از عیب تو دیده بر دوختم هم از آتش شاعری سوختم بتی ساختم از تو چون بت پرست کنون آن بت مرمرینم شکست من از یک عروسک بتی ساختم قماری عجب بود و من باختم |
درباره وبلاگ
خانه
|