RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حصار تیرگی

خیلی وقت بود که نبود ، آنقدر نرم و بی صدا رفت که حتی فرصت نگاه پرسشگری را هم به من نداد و چشمان همیشه خیسم رفتنش را باور نکرد و برای لحظه ای حتی نگران نبودنش نشد .

تا مدت ها به کسی نگفتم که نیست ، که نمی آید و اگر میگفتم هم کسی باور نمی کرد . قهر و آشتی های ما همیشه عین قهر و آشتی های بچه ها پر از مژده و معصومیت و عطر سیب بود همیشه بچگی هایم ، اخم و ناز هایم را حوصله میکرد و خواسته و نا خواسته در تمامی لحظه های تلخ وشیرین زندگیم کنارم بود اما انگار این بار قهر او به شیوه ی بزرگ تر ها بدون معصومیت وسیب سرخ بود ومن بی خبر از همه جا منتظر پیام آشتی اش بودم منتظر بودم که مثل همیشه من و دلتنگی هایم را با آمدنش در آغوش بگیرد.

دیر که کرد از دیگران با رفتار هایم خواستم که به او _با اطراف شلوغش_ یادآوری کنند که من قهرم چشمهایم را بستم عین بازی قایم باشک تا پیدایم کند پشت به او و تمامی خاطراتم کردم که مثل همیشه در آغوش بگیرتم واین یعنی آشتی ، اما او نیامد .

دوروبری ها کم کم سراغش را میگرفتند آ خر او همیشه بود و میگفت دوستم دارد و اهل دروغ هم نبود.

خلاصه تا چشم کار میکرد تنهایی بود و کاغذ های که به بهانه او مچاله میشدند و آرامشی که از من گریخته بود دوستش داشتم و این حقیقتی بود که نبودن ونداشتنش به رخ لحظه هایم کشیده بود .

تا چشم گشودم چند ماه گذشته بود و او به تمام معنی از کنارم رفته بود ومن بیشتر از همیشه آرزویش را میکردم . با تردید پیغام کوچکی براش نوشتم فقط همین . او هم با یک واژه رسمی که هرگز طعم آشنایی نداشت پاسخ داد ابرهای فشرده بدجوری چشمانم را از تصرف غرور خارج کردند ، کلی سبک شدم با اشک و او هنوز بی خبر ومن بی خبر تر از او.

او هنوز نبود وکابوس نداشتنش ادامه داشت ومن با خاطراتش درگیر .

تا اینکه یک شب سرد پاییزی پیغام حامل دلتنگی اش رسید . عجیب است من که دلتنگ تراز او بودم باز هم اشک مهمان چشم هایم شد و تمامی وجودم از حس خواستنش لبریز. بی آن که او بداند برای دیدن دوباره چشمهایش روز شماری کردم (( که می دانست ))

و روزی که هنوز پاییز بود و آسمان دلگیر به یاد من آوردند که او هنوز هست .

گفت که چرا نبوده و گفت که پیغام مرا از بس که طعم غریبه ها را داشته باور نکرده است باید باور میکردم و باور هم کردم اما یک چیز تغییر نکرده بود او هنوز نمی خواست که بماند ، او هنوز بدش نمی آمد که من روزی هزار بار برای روزهای رفته ام دلتنگی کنم این بار من سکوت کردم در برابر او ، بازی عشق ،اتفاق زندگی و همه چیز .

همین که عین بچه ها آشتی کردیم پر از معصومیت و بدون غرور خودش یک دنیا که نه هزار دنیای ناشناخته می ارزید . حالا نبودن و نماندن و رفتن و انگشتان سرد و تنهایی ومرگ موقت لحظه هایم را به خاطر چشم روشن رعنایی که عزیز است به هیچ می سپارم.

او هنوز بین ماندن و رفتن مردد است انگار می ترسد از من و از بازی روزگار ؛ شاید هنوز نمی داند نبودنش بزرگ ترین تنبیه زندگی ام بود و دیگر هیچ چیز جز داشتن چشم های روشنش برایم مهم نیست .

امروز همان روز است ، همان روز آشتی و می دانم که دلگیر است و حق با اوست.

تقریبا خط آخر است فقط یک چیز مهم او خودش گفت و لحن و کار هایش تائید کرد که هنوز دوستم دارد ، نمی دانم اما فکر میکنم راست گفته باشد ، او اهل دروغ نیست ((او هنوز دوستم دارد )).

می تونم خستگیاتو از تن پاکت بگیرم

می تونم برای خوبیت ، واسه سادگیت بمیرم



+نوشته شده در چهارشنبه 88 آذر 4 ساعت 1:12 صبح توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()