پنجره را که باز ميکني
چهار فصل از دلت ميگذرد
ابر سرگردان گريان
ننوي آويخته در سايه
انار خونرنگ شکافته بر چشمانداز زر
انگشتان يخزده
سودي ندارد بستن پنجرهها
بمان و تماشا کن
تماشا کن و اشک بريز
اشک بريز و تمام شو...