مي برد ما را باد...///
گفتي شعر
آوخ.... يادم آمد
من و تو از شرق آفتابيم
و زلال تر از روزنه هاي مهتاب
که مي خرامد در آسمان پائيزي سرزمينمان
شعر گفتي
و مرا بر تن باد سنجاق کردي
من و تو هر دو در انحناي باد سر گردانيم
من از نجابت زني مي گويم
که گيسوانش
وزيدن باد را دلربا ميکند
تو از زني ميگويي که خنديدنش
همانند عنچه هاي گلسرخ نيست
لابد با خود ميگويي
زنهاي غربي را شاعرانه سرودن ؟
حق با توست رفيق
آنها همبستر مرداني هستند
که بقول تو
کثافت سگهايشان را بادست جمع ميکنند
اينقدر را بدانم بايد
ورنه خود به حماقت خويش مي خندم
دختران انتظار را هم که ميداني
هنوز از ياد نخواهيم برد
بر من و تو فراموشي حرام است
پيش از آنکه حراممان کنند
خود پذيرفتيم که اين انتظار بي پايان ما باشد
شعر گفتي
آوخ.....يادم آمد
که تنهايي هامان را
بايد با باد قسمت کنيم
من از اين دريچه هيچ چيزنمي يبينم
تو هم بد تر از من
ميدانم که حتي زردرنگترين پائيز غربت را
دلربا نمي بيني
و زيدن باد را هم
چرا که در سايه هاي بلند بيد
در شبهاي مهتابي و بلند
کنار جويباران زلال
دختران انتظار
گيسوانشان را رها کرده اند
تا وزيدن باد را دلربا کنند
آن کجا و اين کجا ...
جاي تو خالي
جاي من خالي
تابخوانيم غزلي عاشقانه
از حضرت حافظ شيراز
بنوشيم يک جرعه شراب مرد افکن
از خيام نيشابود
شعر گفتي ..
آوخ يادم آمد
که اين غربت جاي آسايش شاعرانه ما نيست
راست ميگويي
چه دردي دارد شعر گفتن
منکه از دردش تا سحر گاهان مي پيچم بخويش
آخر اينهمه باد پائيزي با وزيدن خويش
نميگويي چرا
دلربا نميکنند گيسوان
در هم ريخته زنان غربي را ؟
شعر گفتي و من درد ميکشم
مثل تو که از سفر نيلوفران مردابهاي روشن آمدي
مثل من که از تبار لاله هاي پريشان آمدم
بادا باد
هر چه بادا باد
مي برد مارا هر کجاخواست باد
خو ش بحال باد
نوامبر دوهزار نه ..م. شيدا ...///