روزگاري ، هستي ام را مي نواخت
آفتاب عشق شورانگيز من ،
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه ي از آرزو لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شكست
خنده ام را اشك غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ هايم فسرد
اي همه گل هاي از سرما كبود ...!