مدتها در قفس بودم تا اينكه روزي يكي ديگه رو به كنارم اضافه كردن
و اون كم كم شد هم زبانم
و اون شد كم كم يار بي پايانم
و تا اينكه روزي اون از اين دنيا رفت و منو تنها گذاشت
و من هم بعد اون گوشه گير شدم
و بعد مدتها مرا از قفس آزاد كردند و گذاشتن رو پنجره براي اينكه
بال بزنم و پرواز كنم اما من فقط فهميدم كه مرگ بهتر از زندگي هست همين