فرض کن پاک کني برداشتمو نام تو رااز سر نويس ِ تمام نامه هاو از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!فرض کن با قلمم جناق شکستم!به پرسش و پروانه پشت کردمو چشمهايم را به روي رويش ِ رؤيا و روشني بستم!فرض کن ديگر آوازي از آسمان ِ بي ستاره نخواندم،حجره ي حنجره ام از تکلم ترانه تهي شدو ديگر شبگرد ِ کوچه ي شما،صداي آواز هاي مرا نشنيد!بگو آن وقت،با عطر ِ آشناي اين همه آرزو چه کنم؟با التماس اين دل ِ در به در!با بي قراري ِ ابرهاي باراني...باور کن به ديدار ِ آينه هم که مي روم،خيال ِ تو از انتهاي سياهي ِ چشم هايم سوسو مي زند!موضوع دوري ِ دست ها و ديدارها مطرح نيست!همنشين ِ نفسهاي من شده اي! با دلتنگي ِ ديدگانم يکي شده اي!
يغما گلرويي