مرا زين چهره ي خندان مبينيد
که دل در سينه ام درياي خون است
به کس اين چشم پر نازم نگويد
که حال اين دل غمديده چون است
اگر هر شب ميان بزم خوبان
به سان مه ميان اخترانم
به گاه جلو و پاکوبي و ناز
اگر رشک آفرين ديگرانم
اگر زيبايي و خوشبويي و لطف
چو دست من ، گل مريم ندارد
اگر اين ناخن رنگين و زيبا
ز مرجان دلفريبي کم ندارد
اگر اين سينه ي مرمرتراشم
به گوهرهاي خود قيمت فزوده
اگر اين پيکر سيمين پر موج
به روي پرنيان بستر ، غنوده
اگر بالاي زيباي بلندم
به بالا پوش خز ، بس دلفريب است
ميان سينه ي تنگم ، دلي هست
که از هر گونه شادي بي نصيب است