دلتنگيهاي آدمي کم نيستدرخت بوديم… سنگ بوديم… هوا شديم…نه آنکه از جنس هوا باشيمپرتاب شديم… دور افتاديم…از زماني که بچه بوديم جمع مي بستيمآقا ما بگيم…ما که کاري نکرديم…حال مي خواهيم تنهاييمان را با يک جمع مجازي تقسيم کنيماما اين تنهايي براي من است و بسدرخت شدمسنگ شدمهوا شدمنه آنکه از جنس هوا باشمپرتاب شدمدور افتادمو در اين هوا بودن حقيقت من نهفته استسرد است هواي خانه ام…دست مي سايم تا گرمم شود از اين همه سرديداستان پاييزي من همچنان ادامه دارد و برگهاي درخت بي برگم يکي يکي مي افتند و صداي پوچيشان تمام فضاي
خانه ي پوچم را پر مي کندزباني از صداقت مرا در خاموشي خويش فرو برده است تا از آن چيزها که در بندم کشيده است سخن نگويماميدي پوچ به بيگانه مي بندم که گويي از آن سوووووووي دنيا آمده استآماده تا دستانم را بگيردتا دستانم را در دستانش بسايد و گرمم شودبرايم تازه گي داشتعجيب بود همچون اينکه هواي اتاقم صورتي باشديا سبزاما نه صورتي بود و نه سبزبيگانه نه از آن سوي دنيا آمده بود… حوالي همين بادا باد زندگي ميکردسيگاري مي شوم و دود مي شوددودي که اتاقم را پر مي کندرنگ سياه چراغ خانه ام بر من مي تابدتا فرياد زند اينجا نه صورتي است و نه سبزهاناي مردپير شده ايچند سال از انتهاي جوانيت مي گذرد؟سکوتم را مي شنودبه يکباره فرو مي نشيندآن سوي دود سياه ديگر هيچ کس نيستنه بيگانه اينه آني که به گمانم از آن سووووي دنيا آمده بود تاتنهادوستم بداردبرايم ديگر بار و ديگر بار دام گسترانيدمتا پايم بلغزد و فرود آيم در آتشخود با خود بيگانه اماين همه پيچاين همه گذراين همه علامتو ديگر هيچ استاواري نيست به خودمهدفمقلبمو همه ي احساسمهميشه گذشتن از خط انتهاي مسابقه معناي پيروزي نداردبه شهر ما ديگر کسي پا نخواهد گذاشت