چه کسي باطل مي کند اين جادو را ؟دنيا بوي گند مي دهد و رنگهائي بهار مرا معطلبراي من هيچ اتفاق تازه اي نيستهنوز لبهائي دارم تاشعر بخوانم مي خوانمو دستهائي که بنويسم مي نويسماما عکسهائي جا به جا به يادم مي آورند کودکي را با خوابهائي که از چشم برداشتم پس نمي گذارم چشم به خوابالبته با خوابي که در چشم دارم گيج ترمومعلوم است پشت کرده ام به خيلي چيزها تا خوشبخت تر باشمباشد تا حروف مختل بروند و دستم تا هر کجاي اين زندگي که مي خواهد برود مي رومدر شقيقه ام شايد اما هيچ تکاني نمي خورد چشممنه به خواب نه به خيالونه خيال کنيد به درختي به پاييز برگي شده ام تا سر بخورم روي سنگفرش نمي خورمکه در مشتم نارنجي مي شود مشتي بهار!!!