مي بيني پرسه هاي من را در کوچه ها
کوچه هاي اين جا را
بن بست مي سازند
چرا نمي گذارند
دستان من که با بيدها دوست هستند
به لب هاي ديوار
بکشد کلامي بلند را
به آسماني که دلش براي ماه تنگ شده
دل من
سکوت سنگين شبانه ي لبهايي که صدا مي زنند
با شب نشيني سايه ام
دور آتشي که زده اند
دريا اصلا کم مي آورد اين سفر را
اقيا نوس را مي گذارم با جزيره هايش دزدان دريايي را سر گرم کند
من به لشکر ابر ها به راه طوفان
مي روم روي زمين داغ
نفرين مادري وقتي اشک ها
آبشار انساني مي شود
که سنگ هاي راه را ريز مي کند
وقتي ابر هم از هم دلي اش
باز مي ماند
که چه کند که چه کند
چکه کند
چکه هايش را بر اين زمين خو گرفته به خشکي خون
باران را به جرم گل بازي اش با پاهاي ما
خشک مي کنند
انگار شيري را پر از کاه کرده اند
جنگل بي سلطان شده
جنگل همين جا که تو را کباب مي کنند
زنده زنده
همه به بوي سوخته ي پوست تو
صلوات مي فرستند
انگار اسپندي باشي براي کوري گور چشم هاشان
انگار با تو به خدا مي رسند
به بهشت...