نگاهمان را حتي خودمان را هم از ياد بردهايم...
نگاه تو...نگاه من... در يك شب باراني... يك موزيك لايت و شمع و شايد نبود من هيچگاه در كنار تو....
نه
بنويس از سر خط
بنويس که دلت ديگه به ياد اون نيست
بنويس که بدونه وقتي نباشه قلبت از غصه خون نيست
اون که گذاشت و رفت يه روز سرش به سنگ مي خوره بر مي گرده
ديگه صداش نکن بزار خودش بياد دنبالت بگرده
زندگي تکراريست
خنده ها تکراري گريه ها تکراريست
من در اين تکرارها مانده در بهت و سکوت
ديگران مي خندند و دلم مي داند که چقدر تکراريست
همه جا غرق سکوت
کوچه ها رو به غروب همه جا تاريک است
پيش رو تاريکي پشت سر تاريکي
دل من مي ترسد
ترس هم تکراريست ....