• وبلاگ : در حصار تيرگي
  • يادداشت : سهم
  • نظرات : 4 خصوصي ، 93 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     
    سلام بيتاي عزيز
    مرسي از حضورت
    بلاگ خوبي داري / باز هم به اينجا خواهم اومد / در آينده خواهم نوشت

    سلااااااااااااااام

    منتظرم

    بدو بيا

    سلام

    خوبي؟؟

    خيلي قشنگ بود لذت بردم

    منم يه چند سطري خط خطي کردم

    منتظرم

    چند مرگ فاصله است ؟!!

    خيلي جلمه با معني ايه نه ؟!!!!

    دلتنگيهاي آدمي کم نيست
    درخت بوديم… سنگ بوديم… هوا شديم…
    نه آنکه از جنس هوا باشيم
    پرتاب شديم… دور افتاديم…
    از زماني که بچه بوديم جمع مي بستيم
    آقا ما بگيم…
    ما که کاري نکرديم…
    حال مي خواهيم تنهاييمان را با يک جمع مجازي تقسيم کنيم
    اما اين تنهايي براي من است و بس
    درخت شدم
    سنگ شدم
    هوا شدم
    نه آنکه از جنس هوا باشم
    پرتاب شدم
    دور افتادم
    و در اين هوا بودن حقيقت من نهفته است
    سرد است هواي خانه ام…
    دست مي سايم تا گرمم شود از اين همه سردي
    داستان پاييزي من همچنان ادامه دارد و برگهاي درخت بي برگم يکي يکي مي افتند و صداي پوچيشان تمام فضاي

    خانه ي پوچم را پر مي کند
    زباني از صداقت مرا در خاموشي خويش فرو برده است تا از آن چيزها که در بندم کشيده است سخن نگويم
    اميدي پوچ به بيگانه مي بندم که گويي از آن سوووووووي دنيا آمده است
    آماده تا دستانم را بگيرد
    تا دستانم را در دستانش بسايد و گرمم شود
    برايم تازه گي داشت
    عجيب بود همچون اينکه هواي اتاقم صورتي باشد
    يا سبز
    اما نه صورتي بود و نه سبز
    بيگانه نه از آن سوي دنيا آمده بود… حوالي همين بادا باد زندگي ميکرد
    سيگاري مي شوم و دود مي شود
    دودي که اتاقم را پر مي کند
    رنگ سياه چراغ خانه ام بر من مي تابد
    تا فرياد زند اينجا نه صورتي است و نه سبز
    هان
    اي مرد
    پير شده اي
    چند سال از انتهاي جوانيت مي گذرد؟
    سکوتم را مي شنود
    به يکباره فرو مي نشيند
    آن سوي دود سياه ديگر هيچ کس نيست
    نه بيگانه اي
    نه آني که به گمانم از آن سووووي دنيا آمده بود تا
    تنها
    دوستم بدارد
    برايم ديگر بار و ديگر بار دام گسترانيدم
    تا پايم بلغزد و فرود آيم در آتش
    خود با خود بيگانه ام
    اين همه پيچ
    اين همه گذر
    اين همه علامت
    و ديگر هيچ استاواري نيست به خودم
    هدفم
    قلبم
    و همه ي احساسم
    هميشه گذشتن از خط انتهاي مسابقه معناي پيروزي ندارد
    به شهر ما ديگر کسي پا نخواهد گذاشت

    فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند

    حال و هواي خوبي دارم…
    در انتظار کسي هستم که نه هست و نه نيست…
    هيچ کس دست من را وا نکرد ؟ نه!
    فکر دست تنگ من را کرد ؟ نه!
    هيچ کس از حال من پرسيد ؟ نه!
    هيچ کس اندوه من را ديد ؟ نه!
    هيچ کس اشکي براي من نريخت× هر که با ما بود از من ميگريخت
    هيچ کس دست من را وا کرد ؟ نه!
    فکر دست تنگ من را کرد ؟ نه!
    هيچ کس از حال من پرسيد ؟ نه!
    هيچ کس اندوه من را ديد ؟ نه!
    هيچ کس اشکي براي من نريخت× هر که با ما بود از من ميگريخت

    سلام. جواب نظرتو تو وبلاگم زير پستت دادم.

    از كدوم پنجره ميشه بالاخره از كدوم پنجره ميشه سقوط كرد؟

    آخ چقدر دلم ميخواد اين پنجره رو...

    + dadgar 
    سلام بيتا جون خيلي دوست دارم

    آخ...آخ....

    كجاست؟

    كجاست اين تمام شدن...

    سلام عزيز

    من آپم.

    نوشته‏هات مثل هميشه جذاب و پردرده

    دركت مي‏كنم چون خودم هم درد زياد دارم گلم

    در ضمن خيلي وقته اسم وبلاگت را توي پيوندهاي وبلاگم قرار دادم

    موفق باشي نازنين

    من مجموعه ي اندوهم

    مرگ تمامم نمي كند...

     <      1   2   3   4   5    >>    >